خانه عناوین مطالب تماس با من

بهار نوشت

بهار نوشت

روزانه‌ها

همه
  • عمو سیبیلو
  • خرمالوی سیاه
  • مجله مرد روز
  • عکاسخانه

پیوندها

  • من و روزهام
  • زنی با انگشتر عقیق
  • زنی با انگشتر عقیق2
  • عقاید مجستیک آقای دکتر
  • بابام:من امضا میدم که هیچ گ...ی نمیشی.

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • من اومدم...(پنجاه و سوم)
  • poor girl...(پنجاه و دوم)
  • return (پنجاه و یکم)
  • سخت ترین واژه ممکن...(پنجاهم)
  • وقتی ی حس قدیمی دوباره میاد سراغت ...(چهل و نهم)
  • ...(چهل و هشتم)
  • شوهر...(چهل و هفتم)
  • پایان سال 94...(چهل و ششم)
  • روز و شب...(چهل و پنجم)
  • عوارض تنهایی...(چهل و چهارم)

بایگانی

  • آبان 1395 1
  • مرداد 1395 1
  • تیر 1395 1
  • خرداد 1395 1
  • اردیبهشت 1395 2
  • فروردین 1395 2
  • اسفند 1394 1
  • بهمن 1394 2
  • آذر 1394 1
  • آبان 1394 1
  • مهر 1394 2
  • مرداد 1394 3
  • تیر 1394 2
  • خرداد 1394 3
  • اردیبهشت 1394 1
  • فروردین 1394 4
  • اسفند 1393 1
  • بهمن 1393 2
  • دی 1393 1
  • آذر 1393 3
  • آبان 1393 2
  • مهر 1393 5
  • شهریور 1393 2
  • مرداد 1393 3
  • تیر 1393 6
  • خرداد 1393 1

جستجو


آمار : 73190 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • ...(بیست و سوم) دوشنبه 13 بهمن 1393 01:20
    امتحانام تموم شد نمره هام اومد فاجعه بود با تصورات خودم و اون چیز هایی که تو برگه نوشته بود خیلی تفاوت داشت خب اینم از مزایای دانشگاه آزاده داداش کوچولو میگه ز کوشش به هرچیز خواهی رسید اما این ضرب المثل تو دانشگاه آزاد صدق نمیکنه جدیدا به این نتیجه رسیدم که اصلا برگه ها رو تصیح نمیکنن تصمیم گرفتم از ترم دیگه انقدر شب...
  • سوگلی...(بیست و دوم) سه‌شنبه 16 دی 1393 23:04
    شب مهمانی...موقع برگشتن...فامیل، گلدان حسن یوسفش را به من هدیه داد انگار همه میدانند من دخترک باغبان گل هام آن شب بی رنگ و رو و بی جان بود اما حالا... با مراقبت های دخترک باغبان گل ها حسابی رنگ رو گرفته اند حسن یوسف م سه رنگ صورتی بنفش سبز را به خود گرفته شادابی را در تمام شاخ و برگ هایش احساس میکنم حسن یوسف مان سوگل...
  • غیبت اخیر...(بیست و یکم) دوشنبه 17 آذر 1393 23:17
    دیگه از این دوره همی های خانوادگی خسته شدم بابا دوره همی میشه ماهی دو بار، ماهی یک بار نه هر هفته اونم هر بار بالای یکی، دو روز خونمون یک جورایی شبیه هتل شده ما هم شبیه گارسن های هتل که دائم سرویس میدن نمیدونم بدجنس بازی دارم در میارم یا هر چیز دیگه ای اما این مهمون های ما انقدر منو عاصی کردن که حالم از هرچی مهمون و...
  • هوس های غیر مجاز...(بیستم) جمعه 7 آذر 1393 15:10
    دلم سیگار میخواد هیچوقت سیگاری نبودم هیچوقت هم هوس سیگار نکردم هیچوقت هم کشیدنش بهم آرمش نداده سر جمع از تعداد انگشت های دست هم کمتر کشیدم رو راست بگم که اصلا سیگار کشیدنو بلد نیستم ولی الان دو روز که بد جوری دلم سیگار میخواد تنهایی برم یکجای دنج و هایده گوش کنم و سیگارمو دود کنم نمیدونم چرا؟؟!! ولی هرچی که هست الان...
  • امتحان ریاضی...(نوزدهم) یکشنبه 2 آذر 1393 01:28
    فردا امتحان دارم ریاضی با یک عدد استاد عقده ای هرچی استاد مزخرفه این ترم گیر من افتاده خدا تا آخر ترم بخیر کنه از این بچه سوسول های درس خوان نیستم ولی الان استرس امتحان فردا رو دارم به همین دلیل همینجا برای خودم آرزوی موفقیت میکنم (همچین آدم سرخوشی هستم من)
  • مهمونی های مسخره ی ما...(هجدهم) دوشنبه 26 آبان 1393 22:15
    چقدر جو سنگینه اینجور مهمونی ها با مزاجم سازگار نیست اینجا ی جورایی شبیه قفس شده واسم با یک میله ای زخیم و آهنی دور گردنم که داره خفم میکنه و عرصه رو بهم تنگ میکنه حالم خوب نیست حوصله ی هیچکس رو ندارم میخوام برگردم خونه زودتر یک دوش بگیرمو تخت بخوابمو به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 6 آبان 1393 20:36
    چرا هیچکس اینجا رو نمیخونه یا اگه میخونه چرا هیچکس کامنت نمیذاره دیگه کم کم دارم ناراحت میشم
  • اندر احوالات این چند روز ما...(هفدهم) دوشنبه 28 مهر 1393 15:34
    ازش متنفرم یک شخصیت گربه صفتی داره... با ی ذوق و شوقی سیب زمینی ها رو واسش پوست کندم، تشکر که نمیکنه هیچی، غر و لند کنان کوفتش میکنه... تو این چند روز که مامان و بابا نیستن نمیدونم چجوری میخوام تحملش کنم کلا دستم نمک نداره اون از خان باجی که کاملا نامحسوس یک جوری رفتار کرد که انگار تو خونش مزاحمم و باید رفع زحمت...
  • قاب عکس...(شانزدهم) شنبه 12 مهر 1393 11:11
    به عکس روی دیوار خیره شدم یک لحظه بغضم گرفت به این فکر میکردم بعد از من فقط همین عکس ها میمونه از مردن نمیترسم ولی به این فکر میکردم که بعد از مرگم همه چی نابود میشه بعد از چندسال که تو این دنیای مزخرف زندگی کردم از من هیچی باقی نمیمونه هیچی فقط چند تا عکس اولش شاید اطرافیان ناراحت بشن و گریه زاری کنن اما بعد از مدتی...
  • پسر خاله جان...(پانزدهم) سه‌شنبه 8 مهر 1393 19:39
    امروز قرار بود خاله جانم بیاد خونمون با توجه به اینکه خانم گل و بابایی هنوز از مسافرت دونفره ی چند روزشون برنگشته بودن خب من خانم جایگزین خونه بودم و باید سور و سات یک مهمونی رو ردیف میکردم همچی داشت خوب پیش میرفت که خاله جانم زنگ زد گفت که امشب نمیتونن بیان تقریبا تمام کار ها رو انجام داده بودم خب به تبع یکم ضدحال...
  • اندر احوالات یک عدد ام اسی ...(چهاردهم) پنج‌شنبه 3 مهر 1393 23:23
    تا الان هیچ حرفی راجع بهش نزدم حتی یک خطم راجع بهش ننوشتم بخاطر اینکه میخواستم همه همونجوری که من هستم منو ببینن اصلا فکر اینکه گفتن این مسئله تو ذهن مخاطبم منو یک آدم ویلچری در آینده ای نه چندادن دور تصور کنه، آذارم میده وقتی هم که میدیدم این بیماری کوچک ترین تاثیری روی روند زندگیه من نمیذاره و من هیچ فرقی با یک آدم...
  • ... (سیزدهم) سه‌شنبه 1 مهر 1393 11:52
    احساس سستی و کرختی میکنم گوشه ی اتاق نشستمو فقط دارم آدامس میترکونم این چند روز هیچ کار مفیدی انجام ندادم کلا میشه گفت تو این یک ماه اخیر هیچ کار مفیدی انجام ندادم قبل از عروسی که دستمون بنده کارهای عروسیو جهازو این چیز ها بود بعد از عروسی هم که تا یک هفته مهمون داشتیم بعدشم خانم گل خونه رو ریخت بهم و در حال حاضر...
  • عروسی...(دوازدهم) دوشنبه 24 شهریور 1393 14:41
    این چند روز درگیر عروسی خان باجی بودیم با وجود نمام حرف و حدیث هایی که در تمام عروسی ها هم پیش میاد و همه جایی ست، اما در کل خوش گذشت البته بماند که شب حنابندون، دندان عقل جان بامبول درآورد. لپم که به اندازه یک گیلاس ورم کردند و چشم به اندازه یک عدس کوچک شد، که مجبور شدیم همان روز برای زودتر خواباندن ورم صورت، دندان...
  • ...(یازدهم) یکشنبه 9 شهریور 1393 00:46
    دلم میخواد از اینجا برم دلم میخواد چند روز از اینجا و آدماش دور باشم دلم میخواد چند روز فقط خودم باشم و خودم همین الان، نصف شبی با یک mp3 player و هندزفری راه میافتادم پیاده هندزفری هامم میذاشتم تو گوشم، غرق میشدم تو خودمو آهنگم به جزء خودمو آهنگم به هیچ چیز و هیچ کس دیگه ای فکر نمیکردم وقتی حسابی از تنهاییم لذت بردم...
  • زورگویی به سبک بابایی..(دهم) پنج‌شنبه 30 مرداد 1393 15:36
    اومدم اینجا که اصلا راجع به یک موضوع دیگه بنویسم، اما پدر جانمان یه قدری بنده را کلافه کردن که اصلا دلم نمیخواد راجع به اون موضوع اصلا بنیوسم پدرجانمان یک آدم مستبد اما بسیار مهربان و خوش قلب است، اما گاهی اوقات این مستبد بودنش کار دسته من میدهد برای مثال چند شب پیش ایشون یک شی کاملا گرد و دایره ای شکل(دایره ی وسط cd)...
  • روزگار بر وفق مراد است...(نهم) شنبه 18 مرداد 1393 19:48
    روزگار بر وفق مراد زندگی حالت روتین به خودش گرفته الان که سرم گرمه کمتر فکر و خیال میکنم سعی میکنم افکارم رو بیشتر رو اتفاقات خوب متمرکز کنم سرم رو با کار های که انجام دادنشون برام کلی کیف داره گرم میکنم البته اینم میدونم که این حالت، زودگذر همین الان ها ست که ی اتفاق مزخرف گند بزنه به همه چی بهتر بگم فعلا خوبم
  • خانوم خونه...(هشتم) شنبه 4 مرداد 1393 20:20
    این خانم گل ما از اعتماد بنفس فوق العاده ای برخوردار و این اعتماد بنفس فوق العاده اش برای بقیه حداقل واسه من دردسر شده. اعتماد بنفس ایشون به قدری بالا ست که سلیقه، رفتار و اخلاق و خصوصا آشپزی هیچکس رو قبول که ندارد که هیچی حتی اعتماد بنفس طرف رو هم تخریب میکنه, خصوصا اگه با طرف رابطه نزدیکی داشته باشه، بی رو در...
  • اندر احوالات ما در این ماه مبارک...(هفتم) یکشنبه 29 تیر 1393 16:53
    ساعت 4:20 صبح پدر جانمان در حال راست و ریس کردن بساط سحری می باشد و دریغ از اندکی خواب که در چشمان مبارکمان جا بیگرد. البته ناگفته نماند که به لطف و عنایت این ماه مبارک هم برنامه غذاییمان به فنا رفته، هم برنامه خوابمان. دستکم روزی چهار، پنج وعده غذا نوشجانمان میکنیم و قلیل ساعاتی از روز را بیدار هستیم. با این روال تا...
  • الیزابت تیلور...(ششم) یکشنبه 29 تیر 1393 14:16
    هم اتاق بودن با خان باجی ی جورایی برام زجر آور شده هم شلخته است هم خیلی خونسرد و آروم اون شلخته ترین آدمیه که من تا حالا سراغ دارم همین کارهاش باعث شده روی روح و روانم تاثیر بگذاره به کوچکترین وسیله ی اضافی که تو اتاق باشه، عکس العمل نشون میدم انگار ی جورایی دچار وسواس شدم هر روز شاید هم روزی دوبار کمد لباس هامو مرتب...
  • نژاد برتر... (پنجم) دوشنبه 16 تیر 1393 02:18
    کلا این مردا نزاد برترند ینی خودشون اینجوری فکر میکنن این موضوع تو خونه ی ما به وضوح احساس میشه چند روز پیش خانم گل و بابایی یکم بحثشون شده بود حالا اینکه سر موضوعات مضحک و پیش پا افتاده بود، به من مربوط نمیشد اما دیدن رفتار های بچه گانه بابایی واقعا آذارم میداد خانم گل مشکل اعصاب داره البته این اخیرا خیلی بهتر شد بود...
  • ... (چهارم) دوشنبه 9 تیر 1393 20:46
    چند باری تصمیم گرفتم که بنوییسم اما به محض اینکه میومدم سمت کیبرد ذهنم کلا خالی میشد اما الان میخوام بنویسم به محض اینکه چشمامو باز کردم تصمیم گرفتم آماده بشم و تا ظهر خودمو برسونم به مطب دکتر به اطلاع خانم گل رسوندم که میخوام برم ماتش برد دستش رو گذاشت زیر چونه اش و بهم خیره شد کلی باهاش صحبت کردم که مادر من، من...
  • ...(سوم) شنبه 7 تیر 1393 00:58
    نوک انگشت های پام سر شده البته مطمئن نیستم شاید تلقین باشه نمیدونم سرٍ یا من اینجوری احساس میکنم وقت هایی که اینجوری میشه نمیگم ناراحت میشم نه فقط یکم فکرم درگیر میشه خیلی بهتر کنار اومدم باهاش دیگه از وجودش گلایه نمیکنم به جرعت میتونم بگم روحیه و شادابی و که الان دارم قبل از این اتفاق نداشتم اما وقتی اینجوری میشه...
  • ...(دوم) چهارشنبه 4 تیر 1393 15:58
    همه چی خوبه زندگی بر وفق مراد البته این اخیرا اتفاقاتی برای خالی نبودن عریضه پیش اومد که خالی از اعصاب خوردی نبود اما حالم خوبه کلا به نسبت قبل خیلی عوض شدم تا جایی که کاری از دستم بر بیاد انجام میدم و دیگه کمتر بهش فکر کنم ی گل خونه کوچیک تو اتاقم درست کردم جدیدا خیلی به گلها علاقه مند شدم باهاشون حرف میزنم بهشون...
  • "NORMAL LIFE" (اول) یکشنبه 18 خرداد 1393 19:45
    تقریبا میشه گفت وضیعت نرماله البته بعد پشت سر گذاشتن روز های پر اضطراب و پر استرس الان میشه گفت همه چی آرومه اصلا دوس ندارم بهش فکر کنم فکر کردن بهش عذابم میده فکر کردن به اون حرف های مسخره که دیگران سعی میکنن واسه دلداری دادن بهم بزنن, بدتر سوهان روحم شده البته فکر کردن به ی سری حرف های خانم گل کمکم کرد تا بتونم...
  • 54
  • 1
  • صفحه 2