خانه عناوین مطالب تماس با من

بهار نوشت

بهار نوشت

روزانه‌ها

همه
  • عمو سیبیلو
  • خرمالوی سیاه
  • مجله مرد روز
  • عکاسخانه

پیوندها

  • من و روزهام
  • زنی با انگشتر عقیق
  • زنی با انگشتر عقیق2
  • عقاید مجستیک آقای دکتر
  • بابام:من امضا میدم که هیچ گ...ی نمیشی.

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • من اومدم...(پنجاه و سوم)
  • poor girl...(پنجاه و دوم)
  • return (پنجاه و یکم)
  • سخت ترین واژه ممکن...(پنجاهم)
  • وقتی ی حس قدیمی دوباره میاد سراغت ...(چهل و نهم)
  • ...(چهل و هشتم)
  • شوهر...(چهل و هفتم)
  • پایان سال 94...(چهل و ششم)
  • روز و شب...(چهل و پنجم)
  • عوارض تنهایی...(چهل و چهارم)

بایگانی

  • آبان 1395 1
  • مرداد 1395 1
  • تیر 1395 1
  • خرداد 1395 1
  • اردیبهشت 1395 2
  • فروردین 1395 2
  • اسفند 1394 1
  • بهمن 1394 2
  • آذر 1394 1
  • آبان 1394 1
  • مهر 1394 2
  • مرداد 1394 3
  • تیر 1394 2
  • خرداد 1394 3
  • اردیبهشت 1394 1
  • فروردین 1394 4
  • اسفند 1393 1
  • بهمن 1393 2
  • دی 1393 1
  • آذر 1393 3
  • آبان 1393 2
  • مهر 1393 5
  • شهریور 1393 2
  • مرداد 1393 3
  • تیر 1393 6
  • خرداد 1393 1

جستجو


آمار : 73122 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • من اومدم...(پنجاه و سوم) دوشنبه 10 آبان 1395 23:50
    تو این مدت اتفاقات جالب انگیزی رخ نداده | جز اینکه شاغل شدم | خروس خون میرم شغال خون میام | ولی برای شروع کار خوبیه خدا رو شکر | دیگه اینکه یکی از نزدیکترین و صمیمی ترین دوست های سابقم که مدت ها بود از هم خبر نداشتیم و به اصطلاح دختر خانم ها قهر بودیمو دیدم | دلم خیلی براش تنگ شده بود | تمام دوستی های بعد از اونو قبل...
  • poor girl...(پنجاه و دوم) شنبه 16 مرداد 1395 00:30
    چرا من نمیتونم مث آدم زندگی کنم چرا قشنگ زندگی کردن به من نیومده چرا همه ی دردای دنیا باید جمـشه تو دل من مگه من چقد گنجایش دارم دیگه دارم تموم میشم ۲۲ سالمه و به اندازه یک زن چهل ساله تجربه دارم هروقت میخوام طرز فکرمو عوض کنمو ی جور دیگه به زندگی نگاه کنم درست همون موقع میفهمم بدبخت ترین دختر روی زمینم از این کلمه...
  • return (پنجاه و یکم) یکشنبه 27 تیر 1395 23:51
    من برگشتم برگشتم به خودم به خود آزادم آزاد از اتفاقات سخت و رها کردنشون من برگشتم به بهار رها این بهار رها رو خیلی دوسش دارم کاشکی همیشه بمونه چند وقتی نبوده من از خیلی کار هام افتادم حالا که اومد خیلی کارای عقب افتاده دارم خیلی وقت بود با گلهام حرف نزده بودم خیلیا شون قهر کردن باهام... زندگی ادامه داره و من با انگیزه...
  • سخت ترین واژه ممکن...(پنجاهم) یکشنبه 9 خرداد 1395 21:19
    به انگشتام که نگاه میکنم...حس ندارن زانوهام...توان ندارن این انگشت ها فکر نمی کردن کارشون به اینجا برسه این گز گز لعنتی حالا حالاها گورشو گم نمیکنه حالم ازش بهم میخوره به محض اینکه حسش میکنم بهم میریزم یک آن میرم به آخرین نقطه ممکن و "زندگی" سخت ترین واژه ممکن
  • وقتی ی حس قدیمی دوباره میاد سراغت ...(چهل و نهم) سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1395 23:20
    در کلاسو باز میکنی میبینی همونجا نشسته داره نگات میکنه نگاهتو میدزدی ازش اما اون همینجوری زل زده بهت دستات میلرزن پاهات شل میشن انگار دیگه قلبت سرجاش نیست همینجوری داره میاد بالاتر دیگه احساس میکنی تو حلقت داره میتپه سعی میکنی ظاهرتو حفظ کنی دلت لک زده برای هم صحبتی باهاش اما غرورت اجازه نمیده ی نفر ی بار برای همیشه...
  • ...(چهل و هشتم) جمعه 17 اردیبهشت 1395 01:24
    گاهی دلم میخواهد عاشقانه هایم را ببرم به گل فروشی محبوبم و گلدان عزیزتر از جانم را بستانم گاهی موهای سیاهم تشنه نوازش می شود موهایم را میبافم نمی گذارم تنهایی هایم میان مردم پخش شود گاهی دلم یک جفت پا برای هم قدم شدن، برای همراه شدن میخواهد پاهایم را برمیدارم کتونی های محبوبم را به پایش میکشم و به سمت نا کجا آباد راهی...
  • شوهر...(چهل و هفتم) جمعه 27 فروردین 1395 22:42
    "ایشاله تو هم با یکی مث علیرضا ازدواج میکنی" دوست من الان قرن 21 و اول اینکه لزوما اون کسی که ایده آل تو, ایده آل من نیست و دوم اینکه الان همه میدونن که خونه شوهر هیچ خبری نیست برعکس تو من نه تنها علاقه ای به آقا بالا سر ندارم بلکه حالمم از خونه شوهر بهم میخوره برعکس تو من اصلا حس ترشیدگی نمیکنم و هیچ مایل...
  • پایان سال 94...(چهل و ششم) یکشنبه 1 فروردین 1395 01:34
    توی ساعت های پایانی سال همیشه به اتفاقاتی که پشت سرگذاشتم، فکر میکنم. به این فکر میکنم که اون سالو چجوری گذرندم و اینکه امسال هم چقدر زود گذشت. بیشتر مواقع این لحظات پایان سال لحظات مزخرفیه. نمیدونم چرا؟! همیشه ی بغض مبهم گلومو چنگ میزنه ومنتظر یک بهانه است تا بترکه. از این رو یک سوژه نه چندان دلخراش از تلوزیون پیدا...
  • روز و شب...(چهل و پنجم) دوشنبه 24 اسفند 1394 03:00
    زندگیه الان من تبدیل شده به دو قسمت کاملا متفاوت روز های کسل کننده و پوچ و شب ها... شب هایی که فقط تنهاییه و تنهایی به تنهایی غرق افکارم میشم به تنهایی کتاب میخونم به تنهایی فیلم میبینم و به تنهایی با آدم توی آیینه حرف میزنم پیشتر از این فکر میکردم اونایی که با خودشون حرف میزنن حتما خلن اما الان میفهمم خل نیستن بلکه...
  • عوارض تنهایی...(چهل و چهارم) جمعه 30 بهمن 1394 23:59
    "تنها بودن بهتر از با هرکسی بودنه" این جمله رو خیلی شنیدم همیشه باورش داشتم ولی گاهی اوقات تنهایی انقدر تو رو غرق خودش میکنه که دلت میخواد یکی باشه فقط به حرفات گوش کنه گاهی اوقات دلت فقط دوتا گوش میخواد دلت میخواد فقط یک نفر باشه که حتی ندونی کیه کجاست فقط یک شماره بگیری و شروع کنی به حرف زدن با اون ور خط...
  • ...(چهل و سوم) جمعه 16 بهمن 1394 17:27
    حال این روزهام خوبه دیگه کم کم دارم زندگی کردنو یاد میگیرم دیگه یاد گرفتم رو آدما حساب بازنکنم دیگه فهمیدم خودممو خودم چیز بدی هم نیست درواقع خیلیم خوبه زندگیه الانمو دوست دارم ی جورایی احساس آزادی میکنم اینکه نسبت به آدما و حرفاشون بی تفاوت باشی ی نوع آزادی به حساب میاد البته از نظر من یاد گرفتم به اومدن و رفتن آدما...
  • !!!!!!... (چهل و دوم) جمعه 27 آذر 1394 19:57
    نمیدونم چی میخوام ی حسه اشتباهی اومده سراغم ی حسه اشتباهی برای آدم اشتباهی میدونم عشقی وجود نداره و همش توهمات ذهن آدماس ولی نمیدونم سر و کله ی این حسه لعنتی از کجا پیدا شد فکرهای احمقانه میاد تو ذهنم گاهی اوقات وسوسه میشم بهش زنگ بزنمو خودمو خلاص کنم پ.ن: خودمم نمیدونم چی نوشتم!!!!!! تو ذهنم فقط پر از ایناست!!!!!
  • حمله...(چهل و یکم) جمعه 15 آبان 1394 07:18
    چند روزی بود حالم خوب نبود یک حمله داشتم غصه های من با سر شدن پاهام سر باز میکنن از آخرین باری که پالس گرفتم 3 سال میگذره این خودش یک نشونه ی خوبیه تو این 3 ساله هیچ اتفاق خاصی واسه سلامتی من پیش نیومده نمیخوام انکارش کنم چون انکار کردنی نیست چون وجود داره ولی کاری به کارش ندارم اونم کاری به کارم نداره کلا "ام...
  • ...(چهلم) پنج‌شنبه 16 مهر 1394 03:38
    ساعت 3:30 صبح پر بغضمو غصه حالم بهم میخوره وقتی به ی سری چیز های حال بهم زن فکر میکنم وقتی وجود داشته نمیتونم وانمود کنم که نداشته نمیتونم فراموشش کنم ولی حالمم ازش بهم میخوره
  • پاییز...(سی و نهم) شنبه 4 مهر 1394 00:39
    آسمان اتاق گرفته است بوی باران می آید به سرعت به خیابان جستم... پاییز باران قدم زنان در شلوغی های شهر... میان این آدم ها و ماشین ها و خیابان ها فقط یک چیز را میخواستم دستان تو... دستان من سرد و بی روح فرو رفته در جیب های گله گشاد دور افتاده از دستان تو پ.ن: هیچوقت انقدر دلتنگ پاییز نبودم. هیچوقت انقدر پاییز رو دوست...
  • زنانه مرد بودن ...(سی و هشتم) پنج‌شنبه 29 مرداد 1394 22:04
    در مقابل برخی مردانگی ها باید یاد گرفت مرد بود در مقابل بعضی کلفت صدایی ها که صدایشان را برای تو در سر می اندازن و بهت گوشزد میکنن باید گوش به فرمانشون باشی باید یاد گرفت مرد بود در مقابل مردانگی بعضی مردان باید یاد گرفت زنانه مرد بود
  • واقعی ترین عشق زندگیم...(سی و هفتم) شنبه 24 مرداد 1394 20:19
    وقتی غبار پیری رو تو چهره ی واقعی ترین عشق زندگیت حس میکنی اصلا دوس نداری ببینیش طاقت کم طاقتی ها شو نداری سعی میکنی ازش فرار کنی به روی خودت نیاری اما حسش میکنی اون وقتی که دیگه سرخ آب سفید آب نمیزنه اون وقتی که نگاهت میکنه و تمام خستگی هاشو از تو چشماش میخونی اون وقتی که میخنده اما نه مث سابق اون وقتی که گوش هاش...
  • خود شیفتگی...(سی و ششم) دوشنبه 5 مرداد 1394 23:52
    خودم را دوست دارم بیشتر از هر وقت دیگر خودم را دوست دارم به اندازه ی تمام خنده هایم خنده های از ته دل خودم را دوست دارم به اندازه ی تمام امید هایم امید در اوج نا امیدی خودم را دوست دارم به اندازه ی تمام رویا هایم رویا با تمام محدودیت ها خودم را دوست دارم با تمام محدودیت هایم به اندازه قلبم به اندازه ی مهربانیم همیشه...
  • به یاد می آورمت ...(سی و پنجم) دوشنبه 22 تیر 1394 21:55
    به یاد می آورمت با تمام شرمی که با به یاد آوردن "تو"از خود میکشم تویی که من را از خودم به بیرون کشیدی و به اوج بردی بالا و بالاتر ناگهان رهایم کردی به امان خدا من ماندم و یک دنیای خالی از تو و تهی از آینده مان به یاد می آورمت با تمام رها شدن هایم به یا می آورمت چون به یاد آوردنت یک جور عادت من است چون از یاد...
  • خواب...(سی و چهارم) دوشنبه 1 تیر 1394 01:22
    خاموشی را دوست دارم نه خاموشی های شبانه نه تاریکی و نه شب تنهایی خیال و بغض دنباله رو شب است اما خاموش شدن صفر شدن را دوست دارم وقتی خاموشی هیچ غصه ای هیچ بغضی سراغت نمیاد این روز ها فقط خاموشی آرام جان من است
  • درگیر...(سی و سوم) چهارشنبه 27 خرداد 1394 15:06
    تو یک کوچه ی بن بست گیر کردم نه..... توی یک جاده طویل و درازم اما پاهام وایسادن راه نمیرن نه انگیزه ای واسه جلو رفتن دارن نه توانش رو بریدن یک لحظه به جلو نگاه میکنم یک لحظه به پشت به سرم همونجا وایمیستم وقتی به خنده هاش اعدا و اطفارش فکر میکنی شادترین آهنگ ها هم غمگین ترین آهنگ ها میشن بعدا نوشت:خیلی وقت یک سری از...
  • آدم های بی معرفت...(سی ودوم) سه‌شنبه 19 خرداد 1394 14:59
    وقتی که یک لنگه پا ایستادی درد کمرت امانتو بریده و به در چشم دوختی وقتی که خیال برتمیداره... کجا ها برید و چکارا کنید؟ میفهمی که رکب خوردی رفتن... زود تر از تو رفتن نمیدونم آدما چرا انقدر بی معرفت شدن گاهی اوقات یادمون میره که همین بی معرفتی ها ممکن دل یکیو بشکنه یکجوری که صداش گوش بقیه رو کر کنه یکجوری دیگه نتونی آدم...
  • Road...(سی و یکم) جمعه 8 خرداد 1394 16:50
    بوی شمال میاد رطوبتش رو حس میکنم همه جا سبز میشه پنجره رو میدم پایین باد میپیچه تو موهام از این حالم خیلی خوشم میاد با موزیک همراه میشم دست هامو از پنجره میگیرم بیرون یک لبخندی میشینه رو لبام من عاشق حسم پ.ن:این پست برای این لحظه نیست
  • از این دنیا و آدماش بیزارم....(سی ام) جمعه 4 اردیبهشت 1394 19:34
    از همه کس و از همه چیز متنفرم از این دنیا بیزارم دلم ی خواب میخواد ی خواب عمیق اونقدر عمیق که بخوابم و هیچوقت هم بیدار نشم از صبح تا شب درحال تلاش کردنم واسه آدم بودن فهمیدن خوب زندگی کردن واسه خوب بودن ولی هیچوقت بازخورد خوبی ندیدم دلم میخواد داد بزنم................. از این دنیا و آدماش بیزارم وقتی میخوام تاکسی سوار...
  • Delet....(بیست و نهم) دوشنبه 24 فروردین 1394 23:19
    اون لحظه هایی رو که اینجا ثبت کردم لحظه های شیرین به زمان خودشون و شدیدا تلخ حالا تصمیم دارم پاکشون کنم هرچند که اونا توی ذهنم هک شدن انگار روی مغزم رو با چاقو خراش داده و هیچجوره نمیشه پاکش کرد
  • زن...(بیست و هشتم) شنبه 22 فروردین 1394 22:56
    زن یعنی عشق در بند بند استخوان زن یعنی عاشق بی دلیل زن یعنی دوست داشتن محض دوست داشتن بدون منطق فقط دوست داشتن فقط دوست داشته شدن زن یعنی سر و پا احساس و تو.... و تو که با چشمهایت عاشق میشوی و با عقلت انتخاب میکنی هیچ سهمی از این احساس نداری هیچ نمی دانی عشق در بند بند استخوان یعنی چه!! هیچ نمی دانی سر و پا احساس...
  • این چند روز خانومانه...(بیست و هفتم) سه‌شنبه 11 فروردین 1394 01:25
    روز های آخر تعطیلات دو نفره گذشت روز های بی دغدغه بی استرس خانومانه مادرانه دخترانه صمیمانه و خالی از هر جنس مذکر چند جایی را سر زدیم موزه موزه ای که هیچ شباهتی به موزه نداشت کاخ کاخی که نمایه بیرون آن فقط شبیه کاخ بود اما داخلش... استخر مهمونی... روز ها میزدیم بیرون و غروب برمیگشتم بدون دغدغه ی اینکه ساعت چند است!!؟...
  • نوروز 94...(بیست و ششم) سه‌شنبه 4 فروردین 1394 17:40
    روزهام بی روح شدن مثل آفتاب پرستی شدم که هر لحظه یک رنگم هر لحظه حالم عوض میشه این لحظه شبیه یک لحظه قبل نیست.... از لحظه ی مزخرف تحویل سال از دید و بازدید های مسخره و مضحک از سر خوش بودن های الکی متنفرم........ اما عاشق خونه ی عمو جونم عاشق خوندنشو اون ساز زدنش وقتی استانبلی میخونه... تخته و کل کل های قبل و بعد بازی...
  • ...(بیست و پنجم) شنبه 9 اسفند 1393 20:58
    گز گزهام دوباره اومده سراغم انگار غصه ها اینجوری سر باز میکنن آخرین باری که رفتم پیش دکتر بهم گفته بود حالم خوبه گفت که کم پیش میاد مریضی بیاد اینجا که حالش نسبت سال قبل بهتر شده باشه من جزء اون معدود مریض ها بودم اما حالا.... نمیدونم
  • فانتزی های دخترونه...(بیست و چهارم) پنج‌شنبه 30 بهمن 1393 19:31
    دلم ی روز دخترونه میخواد دلم یکم شیطنت میخواد دلم میخواد با یکی حرف بزنم الان شدیدا به دو تا گوش احتیاج دارم یکی که جدید نباشه یک آدمی که از گفتن حرف هام بهش ابایی نداشته باشم بتونم تمام حرف ها رو اونجوری که واقعیت داره اونجوری که هست همونجوری که دوست دارم بگم، بگم حرفهام باعث نشه نگاهش نسبت به من و آدم هایی که میخوام...
  • 54
  • صفحه 1
  • 2