مهمونی های مسخره ی ما...(هجدهم)

چقدر جو سنگینه

اینجور مهمونی ها با مزاجم سازگار نیست 

اینجا ی جورایی شبیه قفس شده واسم

با یک میله ای زخیم و آهنی دور گردنم

که داره خفم میکنه و عرصه رو بهم تنگ میکنه

حالم خوب نیست

حوصله ی هیچکس رو ندارم

 میخوام برگردم خونه

زودتر

یک دوش بگیرمو

تخت بخوابمو 

به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم

چرا هیچکس اینجا رو نمیخونه 

یا اگه میخونه

چرا هیچکس کامنت نمیذاره

دیگه کم کم دارم ناراحت میشم