اندر احوالات این چند روز ما...(هفدهم)

ازش متنفرم

یک شخصیت گربه صفتی داره...با ی ذوق و شوقی سیب زمینی ها رو واسش پوست کندم،

تشکر که نمیکنه هیچی، غر و لند کنان کوفتش میکنه...تو این چند روز که مامان و بابا نیستن نمیدونم چجوری میخوام تحملش کنم

کلا دستم نمک نداره

اون از خان باجی که کاملا نامحسوس یک جوری رفتار کرد که انگار تو خونش مزاحمم و باید رفع زحمت کنم...در صورتی که سر جمع یک ربع هم نشد که رفته بودم...اونم با کلی ذوق و شوق و البته یک گلدون حسن یوسف...کاملا نامحسوس گفت که میخواد بره بیرون و منم سر راه میرسونه خونه

اونم از خانم گل که با گوش دادن به حرف هام خیلی خوب آرومم کرد... من قصد درد  و دل کردن و سبک شدن رو داشتم و ایشون قصد گریه نداختن من...با اون حالم اصلا شرایط سفارش شنیدن و امر و نهی کردن رو نداشتم که خیلی خوب این دو کار در حقم انجام داد...از حرف زدن باهاش نه تنها آروم نشدم بلکه باعث شد بغضم بترکه.

همینطور هق هق کنان اومدم اینجا  تصمیم گرفتم بنویسمشون

تو اوج گریه هم که باشم با نوشتن آروم میشم

ی جورایی حکم همون آرامبخش رو واسم داره

قاب عکس...(شانزدهم)

به عکس روی دیوار خیره شدم

یک لحظه بغضم  گرفت 

به این فکر میکردم بعد از من فقط همین عکس ها میمونه

از مردن نمیترسم

ولی به این فکر میکردم که بعد از مرگم همه چی نابود میشه

بعد از چندسال که تو این دنیای مزخرف زندگی کردم از من هیچی باقی نمیمونه هیچی

فقط چند تا عکس

اولش شاید اطرافیان ناراحت بشن و گریه زاری کنن

اما بعد از مدتی اونا هم فراموشت میکنن

درست مثل آدم هایی که رفتن و من بعد از مدتی فراموششون کردم

و همشون تبدیل شدن به یک قاب عکس روی دیوار


پسر خاله جان...(پانزدهم)

امروز قرار بود خاله جانم بیاد خونمون

با توجه به اینکه خانم گل و بابایی هنوز از مسافرت دونفره ی چند روزشون برنگشته بودن

خب من خانم جایگزین خونه بودم و باید سور و سات یک مهمونی رو ردیف میکردم

همچی داشت خوب پیش میرفت که خاله جانم زنگ زد

گفت که امشب نمیتونن بیان

تقریبا تمام کار ها رو انجام داده بودم

خب به تبع یکم ضدحال خوردم

بعد از برگشت خانم گل و بابایی و جویا شدن حال خاله جان و پسر خاله جان دلم گرفت

خاله جان و شوهر خاله جان بر سر پاره ای از مشکلات سیاسی(خانواده ی شوهر خاله جان یا همان قوم الظالمین) اختلافات جده ای دارند

همانطور که خانم گل مشغول تعریف کردن ماجرا بود

یک لحظه به پسرخاله جان فکر کردم

شرایط خودم رو که موقع دعوا های خانم گل و بابایی به یاد آوردم، دلم گرفت

احساس همدردی میکردم باهاش

به نظر من بچه ها تو همچین شراطی خیلی اذیت میشن

پدر و مادر دعوا میکنن و بعد از چند روز هم مشکلشون رو باهم حل میکنن

اما همین چند روز واسه بچه خیلی سخت میگذره خیلییییی

برای من که سخت بود

میدونم برای پسرخاله هم سخته

چندباری که با خانم گل درد و دل کرده بود متوجه این  مسئله شدم

دمه غروب درحال صحبت و برنامه ریزی کنسرت هفته ی آینده بودم

که یادم آمد که خاله جان قبل تر ها به من سپرده بود که سوری سری دیگه که کنسرت خواستید برید پسر خاله ات رو هم با خودتون ببرید

اما موقع بلیط گرفتن هیچ یادم نبود که خاله جان همچین سفارشی به من کرده بود

پسر خاله ی من یک پسر کاملا سر به زیر و چشم و دل پاکی ست که بیشتر وقتش رو تو اتاق پشت کامپیوتر میگذرونه

دوست های پسر محدودی دارد چه رسد به دوست دختر

خلاصه که الان خیلی تو فکرشم

میدونم شرایطش خیلی مزخرف

اندر احوالات یک عدد ام اسی ...(چهاردهم)

تا الان هیچ حرفی راجع بهش نزدم

حتی یک خطم راجع بهش ننوشتم

بخاطر اینکه میخواستم همه همونجوری که من  هستم منو ببینن

اصلا فکر اینکه گفتن این مسئله تو ذهن مخاطبم منو یک آدم ویلچری در آینده ای نه چندادن دور  تصور کنه، آذارم میده

وقتی هم که میدیدم این بیماری کوچک ترین تاثیری روی روند زندگیه من نمیذاره و من هیچ فرقی با یک آدم سالم نمیکنم

پس هیچ دلیلی هم نمیدیدم که توصیفش کنم

چون ام اس برای من اصلا انگار وجود نداره، اصلا انگار من این مریضی رو ندارم، گاهی اوقات واقعا فراموشش میکنم

اما دیروز با ویزیت اون دکتر بی سواد، تصمیم گرفتم راجع بهش بنویسم

میخواستم که حتی یک نفر هم که شده با شنیدن ام اس سریع یک آدم ویلچری رو تصور نکنه

بله...قدیم اینطور بوده، منظورمم از قدیم همین 10 15 سال پیشه

اون موقع هیچکس، حتی دکتر ها هم نمیدونستن اصلا ام اس چیه و هزینه ی درمانش هم فوق العاده زیاد بوده، بنابراین هیچکس دنبال دوا و درمان بیماریش نبوده و به مرور زمان دچار سستی، بی حالی، سر و کر شدن و حالت خواب رفتگی اندام و در نهایت از کار افتادن اعضای بدن میشده


در حال حاضر

1. هنوز درمان کامل بیماری کشف نشده (در هیچ کجای دنیا) اما حتی نسبت به شش ماه پیش روند درمان ام اس خیلی پیشرفت کرده و تمام دکتر های متخصص این امیدواری را به من  دادند که در آینده ای نه چندان دور درمان ام اس کشف خواهد شد

2. با تولید داروهای ایرانی هزینه های درمان به میزان خیلی خیلی زیاد کاهش پیدا کرده، به قدری که خانواده های با حقوق پایین هم از پرداخت هزینه ی دارو ها شانه خالی نمیکنند. البته دارو های ایرانی در بدن برخی از مبتلیان جواب نمیدهد اما در بدن بسیاری از مبتلیان از جمله خودم  سازگار تر از داروهای خاجی ست. این داروها حتی به برخی از کشور های اطراف از جمله ترکیه هم صادر میشود

3. دارو های خوراکی در چند ماه آتی وارد ایران خواهد شد و از  سوراخ سوراخ شدن بدن توسط آمپول ها خلاص میشویم

4. در حال حاضر در همه جای دنیا کسی با داشتن این بیماری از طریق داروها درمان نمیشود، اما کاملا...کاملا...کاملا کنترل میشود

5. هیچگونه درد و آذاری بر بدن ندارد فقط زمانی که دچار حمله میشویم احساس ناتوانی، کرختی، گزگز،مورمور، تاری دید و دو بینی دست میدهد.(در افراد مختلف متفاوت است) مدت زمان تکرار این حمله در هر فردی متفاوت است،ماهی یکبار،شش ماه یک بار، سالی یکبار...  افرادی هم هستن که درطول مصرف داروها حتی دچار یک حمله هم نشدن.  در کل تمام مبتلایان با هم دیگر متفاوت هستن و ام اس در بدن هیچ فردی شبیه فرد دیگر نیست.

6. در مورد بچه دار شدن در خصوص خانمهای مبتلا به ام اس که باید بگم در زمان بارداری ام اس به خودیه خود و بدون مصرف دارو کنترل میشود. از این رو  ام اس از قند هم می شود گفت بهتر است، چرا که دیابت در بچه دار شدن محدودیت ایجاد میکند. (در آقایان متفاوت است که اطلاعی از این بابت ندارم)

7.دلایل ابتلا هنوز کاملا کشف نشده، اما اول از همه استرس و بعد شرایط آب و هوایی(در کشورهایی که نزدیک مدار استوا هستن بیشتر است)،یبوست و در آخر عوامل وراثتی میباشد. دیگر اینکه ام اس در خانم ها بیشتر از 3 برابر آقایان میباشد و اوج سن مبتلا شدن به آن بین 18 تا 28 سال میباشد


... (سیزدهم)

احساس سستی و کرختی میکنم

گوشه ی اتاق نشستمو فقط دارم آدامس میترکونم

این چند روز هیچ کار مفیدی انجام ندادم

کلا میشه گفت تو این یک ماه اخیر هیچ کار مفیدی انجام ندادم

قبل از عروسی که دستمون بنده کارهای عروسیو جهازو این چیز ها بود

بعد از عروسی هم که تا یک هفته مهمون داشتیم

بعدشم خانم گل خونه رو ریخت بهم

و در حال حاضر مشغول کوزتی هستم

از یک طرف کارهای دانشگاه و ثبت نامم همینجوری رو هواست

 اصلا هم حال و حوصله ی کار های اداری رو ندارم 

یک اعصاب فولادینی میخواد واسه خودش


خسته شدم دیگه

زندگی کی میخواد رو روال عادی بیافته؟!