اندر احوالات ما در این ماه مبارک...(هفتم)

ساعت 4:20 صبح

پدر جانمان در حال راست و ریس کردن  بساط سحری می باشد و دریغ از اندکی خواب که در چشمان مبارکمان جا بیگرد. البته ناگفته نماند که به لطف و عنایت این ماه مبارک هم برنامه غذاییمان به فنا رفته، هم برنامه خوابمان. دستکم روزی چهار، پنج وعده غذا نوشجانمان میکنیم و قلیل ساعاتی از روز را بیدار هستیم. با این روال تا پایین این ماه مبارک دختری خپل و بی خاصیت شده ایم، از این رو با مشورت دکی جانمان بنا بر آن شد حال که نمیتوانیم از شنا و شیرجه در استخر محبوبمان آن هم در این فصل سال بهره مند شویم(از فضیلت های دیگر این ماه)، روزانه نیم ساعت پیاده روی کنیم.


این روزها به یک آدم بد اخلاق، بسیار کسل کننده, بی برنامه و بد زبان مبدل شده ایم، به عبارتی دیگر فردی غیر قابل تحمل شده ایم، حداقل وجود خودمان که اینطور احساس میکند. 

امیدواریم که این ماه مبارک با سرعت هرچه تمام تر به اتمام رسد و زندگی بنده و کسانی از لطف و عنایت و فضیلتاش  بی بهره نبوده اند نیز به روال عادی بازگردد........

الیزابت تیلور...(ششم)

هم اتاق بودن با خان باجی ی جورایی برام زجر آور شده

هم شلخته است

هم خیلی خونسرد و آروم

اون شلخته ترین آدمیه که من تا حالا سراغ دارم

همین کارهاش باعث شده روی روح و روانم تاثیر بگذاره

به کوچکترین وسیله ی اضافی که تو اتاق باشه، عکس العمل نشون میدم

انگار ی جورایی دچار وسواس شدم

هر روز شاید هم روزی دوبار کمد لباس هامو مرتب میکنم

اما بازم احساس نا مرتب بودن بهم دست میده

نه تنها اتاق رو به هم میریزه 

حتی تو کارهای خونه هم کمک نمیکنه

کمک که نمیکنه هیچی بلکه احساس میکنه من دارم وظیفه ام رو انجام میدم

من شدم کوزت

ایشون هم الیزلبت تیلور

اون عین یک ایزابت واقعی رفتار میکنه

و من

عین یک کوزت واقعی

والااااااااا



نژاد برتر... (پنجم)

کلا این مردا نزاد برترند

ینی خودشون اینجوری فکر میکنن

این موضوع تو خونه ی ما به وضوح احساس میشه



چند روز پیش خانم گل و بابایی یکم بحثشون شده بود

حالا اینکه سر موضوعات مضحک و پیش پا افتاده  بود، به من مربوط نمیشد

اما دیدن رفتار های بچه گانه بابایی واقعا آذارم میداد

خانم گل مشکل اعصاب داره

البته این اخیرا خیلی بهتر شد بود

در حدی که کم کم داشت دارو هاشو قطع میکرد (البته اگه بابایی اجازه بدن)

اما با همین بگو مگوی ساده دوباره همه چی خراب شد

 دائم میخوابید 

سر و کر بود، در حدی که زبانش رو به زحمت تکون میداد 

هذیون میگفت

دیدن خانم گل تو اون وضعیت........

مهم تر از همه اینکه هیچ کاری هم نتونی براش انجام بدی

فقط منتطری تا زمان بگذره........

و

بابایی عین خیالشم که نیست

هیچ...

حتی از فرصت نهایت سو استفاده میکنه تا به بیرون رفتنش برسه

تو اون لحظه

 انگار...

احساس میکردم ازش بدم میاد

حتی برای تسکین درد خانم گل سعی نمیکرد که حتی تظاهر کنه که هیچ اتفاقی نیافتاده

اون مثل یک حاکم تو خونه برخورد میکنه



بعد از گذشت یک روز تازه تازه بابایی متوجه شد که خانم گل واقعا حالش خرابه

رفتارشو تغییر داد

حسابی پشیمون شد

جسابی خانم گلو تحویل میگرفت

اما دیگه چه فایده

خانم گل من، دوباره داروهاشو شروع کرد

دوباره نارحت و افسرده شده

حتی با نگاه کردن تو چشماش میتونم متوجه این موضوع بشم

... (چهارم)

چند باری تصمیم گرفتم که بنوییسم

اما به محض اینکه میومدم سمت کیبرد

ذهنم کلا خالی میشد

اما الان میخوام بنویسم



به محض اینکه چشمامو باز کردم

تصمیم گرفتم آماده بشم و تا ظهر خودمو برسونم به مطب دکتر

به اطلاع خانم گل رسوندم که میخوام  برم

ماتش برد

دستش رو گذاشت زیر چونه اش و بهم خیره شد

کلی باهاش صحبت کردم که مادر من، من هیچییییییییییییییییییم نیست

من از تو سالمترم

این روحیه ای که الان من دارم تو نداری

چرا نمیخوای قبول کنی؟

قربونت برم من هیچیم نیست


طی مقاومت های زیاد بلاخره قبول کرد تنها برم

میخوام همه ی کارامو خودم انجام بدم

من که مریض و ناتوان نیستم

من به کمک کسی احتیاج ندارم

خودم میرم دکتر

ویزیت میشم

دارو هامو خودم میگیرم

آزمایشاتمو خودم انجام میدم

منم مث بقیه هم سن و سال هام، درس میخونم

ورزش میکنم

برای آینده ام برنامه ریزی میکنم

من با آدمای دیگه هیچ فرقی ندارم


البته بماند که بعد از موندن زیر آفتاب تابستون با دمای 40 درجه به غلط کردن افتادم که کاش با ماشین بابایی باهم میومدیم

آخه میدونید من یکم تنبلم هنوز گواهی نامه ام رو نگرفتم

بلاخره دکتر رو دیدم

وااااااااای عاشقشم

فوقالعاده مهربون

با وجدان

پر انرژی

با روحیه

هر بار میرم پیشش کلی انرزی میگیرم

پس از کلی عرق ریختن

و

تلاش بسیار

عائدم شد که بنده از خود دکتر هم سالمترم

و برای دست خالی بیرون نیومدن از مطب کم مونده بود یک عدد اردنگی نثاررم کنه



...(سوم)

نوک انگشت های پام سر شده

البته مطمئن نیستم 

شاید تلقین باشه

نمیدونم سرٍ یا من اینجوری احساس میکنم

وقت هایی که اینجوری میشه نمیگم ناراحت میشم

نه

فقط یکم فکرم درگیر میشه

خیلی بهتر کنار اومدم باهاش

دیگه از وجودش گلایه نمیکنم

به جرعت میتونم بگم روحیه و شادابی و که الان دارم قبل از این اتفاق نداشتم

اما وقتی اینجوری میشه انگار یکم میترسم

با خودم میگم سرور اینکه شوخی نیست

تو خیلی دیگه بیخیالی

دیدی....

دیدی بلاخره ی اتفاقی مافته

دیدی الکی نیست

اما در کل خوبم

و

دارم با سرخوشی تمام سیاوش گوش میکنم



خانم گل و بابایی هم رفتن شمال یکم خلوت کنن

از اونجایی که ما هم نقش نخاله رو ایفا میکردیم

ی تعارف خشک و خالی هم نزدن که مبادا باهاشون برم

دلم براشون  تنگ شده

جدیداخیلی بهشون وابسته شدم