عروسی...(دوازدهم)

این چند روز درگیر عروسی خان باجی بودیم

با وجود نمام حرف و حدیث هایی که در تمام عروسی ها هم پیش میاد و همه جایی ست، اما در کل خوش گذشت

البته بماند که شب حنابندون، دندان عقل جان بامبول درآورد.  لپم که به اندازه یک گیلاس ورم کردند و چشم به اندازه یک عدس کوچک شد، که مجبور شدیم همان روز برای زودتر خواباندن ورم صورت، دندان را از لسه های مبارک جدا کنیم، که بی فایده بود 

از تلفات و یادگاری های عروسی هم بگویم که در  اثر استرس های عروسی، دچار یک عدد تیک عصبی شدیم


هنوز کمبود خان باجی را احساس نمیکنم، نمیدانم شاید رفتار های اخیر ایشون باعث این امر شده باشد یا شاید هم چون هنوز سرمان خلوت نشده، از روز عروسی سه روز میگذرد اما مهامانانمان برای تنها نماندن بنده و علی الخصوص خانم گل هنوز ترک ما را نکرده اند.


اینم  از عروسی خان باجی، اونم رفت سر خونه زندگیه خودش

...(یازدهم)

دلم میخواد از اینجا برم

دلم میخواد چند روز از اینجا و آدماش دور باشم

دلم میخواد چند روز فقط خودم باشم و خودم

همین الان، نصف شبی با یک mp3 player و هندزفری

راه میافتادم

پیاده

هندزفری هامم میذاشتم تو گوشم، غرق میشدم تو خودمو آهنگم

به جزء خودمو آهنگم به هیچ چیز و هیچ کس دیگه ای فکر  نمیکردم

وقتی حسابی از تنهاییم لذت بردم و دلم تنگ شد بر میگشتم

وقتی برمیگشتم همه چیز مثل روز اولش بود

آدما، اخلاقشون، رابطه هامون

به همون گرمیه روز اول

دیگه دلم نمیخواست هیچوقت ترکشون کنم

از زندگیم و زنده بودنم لذت میبردم

اما زندگی هیچوقت اونجوری که من دلم میخواد پیش نمیره