عروسی...(دوازدهم)

این چند روز درگیر عروسی خان باجی بودیم

با وجود نمام حرف و حدیث هایی که در تمام عروسی ها هم پیش میاد و همه جایی ست، اما در کل خوش گذشت

البته بماند که شب حنابندون، دندان عقل جان بامبول درآورد.  لپم که به اندازه یک گیلاس ورم کردند و چشم به اندازه یک عدس کوچک شد، که مجبور شدیم همان روز برای زودتر خواباندن ورم صورت، دندان را از لسه های مبارک جدا کنیم، که بی فایده بود 

از تلفات و یادگاری های عروسی هم بگویم که در  اثر استرس های عروسی، دچار یک عدد تیک عصبی شدیم


هنوز کمبود خان باجی را احساس نمیکنم، نمیدانم شاید رفتار های اخیر ایشون باعث این امر شده باشد یا شاید هم چون هنوز سرمان خلوت نشده، از روز عروسی سه روز میگذرد اما مهامانانمان برای تنها نماندن بنده و علی الخصوص خانم گل هنوز ترک ما را نکرده اند.


اینم  از عروسی خان باجی، اونم رفت سر خونه زندگیه خودش

نظرات 1 + ارسال نظر
عاصی دوشنبه 24 شهریور 1393 ساعت 15:20

خوشبخت باشه ایشالا

قربونت عزیزم، ایشالا عروسی خودت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد