ساعت 3:30 صبح
پر بغضمو غصه
حالم بهم میخوره
وقتی به ی سری چیز های حال بهم زن فکر میکنم
وقتی وجود داشته
نمیتونم وانمود کنم که نداشته
نمیتونم فراموشش کنم
ولی حالمم ازش بهم میخوره
آسمان اتاق گرفته است
بوی باران می آید
به سرعت به خیابان جستم...
پاییز
باران
قدم زنان
در شلوغی های شهر...
میان این آدم ها
و ماشین ها
و خیابان ها
فقط یک چیز را میخواستم
دستان تو...
دستان من
سرد و بی روح
فرو رفته در جیب های گله گشاد
دور افتاده از دستان تو
پ.ن: هیچوقت انقدر دلتنگ پاییز نبودم. هیچوقت انقدر پاییز رو دوست نداشتم
پ.ن: این پست به هیچ مخطاب خاصی نداره