پاییز...(سی و نهم)

آسمان اتاق گرفته است

بوی باران می آید

به سرعت به خیابان جستم...

پاییز 

باران

قدم زنان

در شلوغی های شهر...

میان این آدم ها

و ماشین ها

و خیابان ها

فقط یک چیز را میخواستم

دستان تو...

دستان من

سرد و بی روح 

فرو رفته در جیب های گله گشاد

دور افتاده از دستان تو


پ.ن: هیچوقت انقدر دلتنگ پاییز نبودم. هیچوقت انقدر پاییز رو دوست نداشتم

پ.ن: این پست به هیچ مخطاب خاصی نداره

نظرات 1 + ارسال نظر

چه عجب خانم تشریف آوردید این ورا ...کجا بودی دلم برات تنگ شده بود ..؟

قربونت برم زیر سایه شما...منم دلم تنگ شده بود عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد