به یاد می آورمت ...(سی و پنجم)

به یاد می آورمت

با تمام شرمی که با به یاد آوردن "تو"از خود میکشم

تویی که من را از خودم به بیرون کشیدی و به اوج بردی

بالا و بالاتر

ناگهان رهایم کردی به امان خدا

من ماندم و یک دنیای خالی از تو 

 و تهی از آینده مان

به یاد می آورمت

با تمام رها شدن هایم 

به یا می آورمت

چون به یاد آوردنت یک جور عادت من است

چون از یاد بردنت خراش میدهد تمام وجودم را

از یاد نمیبرمت

چون از یاد بردنت یک جور خیانت است

به واژه عشق

به خودم

به دوستانم

به آنهایی که تاوان عشق من را دادن

به یاد می آورمت 

حتی همین حالا که نیستی


پ.ن:  جدیدا طبع شعر پیدا کردم. البته شعر که نیست بیشتر شبیه یک  متن. خلاصه جدیدا از اینا زیاد مینویسم

خواب...(سی و چهارم)

خاموشی را دوست دارم

نه خاموشی های شبانه

نه تاریکی

و نه شب


تنهایی

خیال

و بغض 

دنباله رو شب است


اما

خاموش شدن

صفر شدن 

 را دوست دارم


وقتی خاموشی 

هیچ غصه ای

هیچ بغضی سراغت نمیاد


این روز ها فقط خاموشی آرام جان من است