پسر خاله جان...(پانزدهم)

امروز قرار بود خاله جانم بیاد خونمون

با توجه به اینکه خانم گل و بابایی هنوز از مسافرت دونفره ی چند روزشون برنگشته بودن

خب من خانم جایگزین خونه بودم و باید سور و سات یک مهمونی رو ردیف میکردم

همچی داشت خوب پیش میرفت که خاله جانم زنگ زد

گفت که امشب نمیتونن بیان

تقریبا تمام کار ها رو انجام داده بودم

خب به تبع یکم ضدحال خوردم

بعد از برگشت خانم گل و بابایی و جویا شدن حال خاله جان و پسر خاله جان دلم گرفت

خاله جان و شوهر خاله جان بر سر پاره ای از مشکلات سیاسی(خانواده ی شوهر خاله جان یا همان قوم الظالمین) اختلافات جده ای دارند

همانطور که خانم گل مشغول تعریف کردن ماجرا بود

یک لحظه به پسرخاله جان فکر کردم

شرایط خودم رو که موقع دعوا های خانم گل و بابایی به یاد آوردم، دلم گرفت

احساس همدردی میکردم باهاش

به نظر من بچه ها تو همچین شراطی خیلی اذیت میشن

پدر و مادر دعوا میکنن و بعد از چند روز هم مشکلشون رو باهم حل میکنن

اما همین چند روز واسه بچه خیلی سخت میگذره خیلییییی

برای من که سخت بود

میدونم برای پسرخاله هم سخته

چندباری که با خانم گل درد و دل کرده بود متوجه این  مسئله شدم

دمه غروب درحال صحبت و برنامه ریزی کنسرت هفته ی آینده بودم

که یادم آمد که خاله جان قبل تر ها به من سپرده بود که سوری سری دیگه که کنسرت خواستید برید پسر خاله ات رو هم با خودتون ببرید

اما موقع بلیط گرفتن هیچ یادم نبود که خاله جان همچین سفارشی به من کرده بود

پسر خاله ی من یک پسر کاملا سر به زیر و چشم و دل پاکی ست که بیشتر وقتش رو تو اتاق پشت کامپیوتر میگذرونه

دوست های پسر محدودی دارد چه رسد به دوست دختر

خلاصه که الان خیلی تو فکرشم

میدونم شرایطش خیلی مزخرف

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد