نوروز 94...(بیست و ششم)

روزهام بی روح شدن

مثل آفتاب پرستی شدم که هر لحظه یک رنگم

هر لحظه حالم عوض میشه

این لحظه شبیه یک لحظه قبل نیست....


از لحظه ی مزخرف تحویل سال

از دید و بازدید های مسخره و مضحک

از سر خوش بودن های الکی

متنفرم........


اما عاشق خونه ی عمو جونم

عاشق خوندنشو اون ساز زدنش

وقتی استانبلی میخونه...

تخته و کل کل های قبل و بعد بازی

قهوه و فال حافظ

مهمونی های خونه ی عمو جون شبیه مهمونی های دیگه نیست 


بهار همیشه برام قشنگ ترین فصل بوده

قدم زدن زیر بارون بهار از 14 سالگی بهترین حس بوده برام

اما الان... حتی از پشت شیشه هم که به باریدنش نگاه میکنم دلم میگیره

الان بارون بهار غمگین ترین اتفاق ممکنه 

دیگه بهار هیچ جذابیتی نداره

نظرات 1 + ارسال نظر
امین سه‌شنبه 4 فروردین 1394 ساعت 23:48

سلام خوبی یعنی تو , تو خودمونی تره
سلامتی
ادرس وبم اینه سرور عزیز
pll.blogsky.com

سلام، بد نیستم. تو خوبی؟
مرسی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد