...(چهل و سوم)

حال این روزهام خوبه

دیگه کم کم دارم زندگی کردنو  یاد میگیرم

دیگه یاد گرفتم رو آدما حساب بازنکنم

دیگه فهمیدم خودممو خودم

چیز بدی هم نیست

درواقع خیلیم خوبه

زندگیه الانمو دوست دارم

ی جورایی احساس آزادی میکنم

اینکه نسبت به آدما و حرفاشون بی تفاوت  باشی  ی نوع آزادی به حساب میاد

البته از نظر من

یاد گرفتم به اومدن و رفتن آدما خیلی توجه نکنم

هر آمدی یک رفتی داره


!!!!!!... (چهل و دوم)

نمیدونم چی میخوام

ی حسه اشتباهی اومده سراغم

ی حسه اشتباهی برای آدم اشتباهی

میدونم عشقی وجود نداره

و

همش توهمات ذهن آدماس

ولی نمیدونم سر و کله ی این حسه لعنتی از کجا پیدا شد

فکرهای احمقانه میاد تو ذهنم

گاهی اوقات وسوسه میشم بهش زنگ بزنمو

 خودمو خلاص کنم

پ.ن: خودمم نمیدونم چی نوشتم!!!!!! تو ذهنم فقط پر از ایناست!!!!!

حمله...(چهل و یکم)

چند روزی بود حالم خوب نبود

یک حمله داشتم

غصه های من با سر شدن پاهام سر باز میکنن

از آخرین باری که پالس گرفتم 3 سال میگذره

این خودش یک نشونه ی خوبیه

تو این 3 ساله هیچ اتفاق خاصی واسه سلامتی من پیش نیومده


نمیخوام انکارش کنم 

چون انکار کردنی نیست

چون وجود داره

ولی کاری به کارش ندارم

اونم کاری به کارم نداره

کلا "ام اس" همچین بیماریه 

"کاریش نداشته باشی کاریت نداره "

حالم خوبه

همه چی خوبه

"پس من بهاره ام اس ندارم"

پ.ن: نسبت اسم وبلاگم هیچ حس خوبی ندارم. درگیر بودنم با بیمارستان و دکترو قرص دارو تو این چند وقته، باعث شد این اسم بیاد تو ذهنم، به عبارتی در یک آن "جو ما رو گرفت". باید عوضش کنم

...(چهلم)

 ساعت 3:30 صبح 

پر بغضمو غصه

حالم بهم میخوره

وقتی به ی سری چیز های حال بهم زن فکر میکنم

وقتی وجود داشته

نمیتونم وانمود کنم که نداشته

نمیتونم فراموشش کنم

ولی حالمم ازش بهم میخوره

پاییز...(سی و نهم)

آسمان اتاق گرفته است

بوی باران می آید

به سرعت به خیابان جستم...

پاییز 

باران

قدم زنان

در شلوغی های شهر...

میان این آدم ها

و ماشین ها

و خیابان ها

فقط یک چیز را میخواستم

دستان تو...

دستان من

سرد و بی روح 

فرو رفته در جیب های گله گشاد

دور افتاده از دستان تو


پ.ن: هیچوقت انقدر دلتنگ پاییز نبودم. هیچوقت انقدر پاییز رو دوست نداشتم

پ.ن: این پست به هیچ مخطاب خاصی نداره