درگیر...(سی و سوم)


تو یک کوچه ی بن بست گیر کردم

نه.....

توی یک جاده طویل و درازم

اما پاهام وایسادن

راه نمیرن

نه انگیزه ای واسه جلو رفتن دارن

نه توانش رو

بریدن

یک لحظه به جلو نگاه میکنم

یک لحظه به پشت به سرم

همونجا وایمیستم



وقتی به خنده هاش

اعدا و اطفارش فکر میکنی 

شادترین آهنگ ها هم غمگین ترین آهنگ ها میشن


بعدا نوشت:خیلی وقت یک سری از بلاگ هایی که عاشق نوشتنش بودم منحل شدن. دلم نمیومد از لینک هام حذفشون کنم. فکر میکردم شاید دوباره برگردن. اما نیومدن. دلم براشون تنگ شده.....

آدم های بی معرفت...(سی ودوم)

وقتی که یک لنگه پا ایستادی

درد کمرت امانتو بریده 

و به در چشم دوختی

وقتی که خیال برتمیداره...

کجا ها برید و چکارا کنید؟

میفهمی که رکب خوردی 

رفتن... 

زود تر از تو رفتن

نمیدونم آدما چرا انقدر بی معرفت شدن

گاهی اوقات یادمون میره که همین بی معرفتی ها

 ممکن دل یکیو بشکنه

یکجوری که صداش گوش بقیه رو کر کنه

یکجوری دیگه نتونی آدم سابق باشی

Road...(سی و یکم)

بوی شمال میاد

رطوبتش رو حس میکنم

همه جا سبز میشه

پنجره رو میدم پایین 

باد میپیچه تو موهام

از این حالم خیلی خوشم میاد

با موزیک همراه میشم

دست هامو از پنجره میگیرم بیرون

یک لبخندی میشینه رو لبام

من عاشق حسم


پ.ن:این پست برای این لحظه نیست

از این دنیا و آدماش بیزارم....(سی ام)

از همه کس

و

از همه چیز متنفرم

از این دنیا بیزارم

دلم ی خواب میخواد 

ی خواب عمیق

اونقدر عمیق که بخوابم

و

هیچوقت هم بیدار نشم

از صبح تا شب درحال تلاش کردنم

واسه آدم بودن

فهمیدن

خوب زندگی کردن

واسه خوب بودن

ولی هیچوقت بازخورد خوبی ندیدم

دلم میخواد داد بزنم.................

از این دنیا و آدماش بیزارم

وقتی میخوام تاکسی سوار شم

زل میزنم به خیابون و ماشین ها

 و

فکر های بد میاد تو ذهنم

اولش یک لبخند میاد رو لبام

اما بعدش بغضم میگیره

احساس ته خط بودن بهم دست میده......

احساس یکدفعه صفر شدن......

از این دنیا و آدماش بیزارم

Delet....(بیست و نهم)

اون لحظه هایی رو که اینجا ثبت کردم 

لحظه های شیرین به زمان خودشون و شدیدا تلخ حالا

تصمیم دارم پاکشون کنم

هرچند که اونا توی ذهنم هک شدن

انگار روی مغزم رو با چاقو خراش داده و هیچجوره نمیشه پاکش کرد