... (چهارم)

چند باری تصمیم گرفتم که بنوییسم

اما به محض اینکه میومدم سمت کیبرد

ذهنم کلا خالی میشد

اما الان میخوام بنویسم



به محض اینکه چشمامو باز کردم

تصمیم گرفتم آماده بشم و تا ظهر خودمو برسونم به مطب دکتر

به اطلاع خانم گل رسوندم که میخوام  برم

ماتش برد

دستش رو گذاشت زیر چونه اش و بهم خیره شد

کلی باهاش صحبت کردم که مادر من، من هیچییییییییییییییییییم نیست

من از تو سالمترم

این روحیه ای که الان من دارم تو نداری

چرا نمیخوای قبول کنی؟

قربونت برم من هیچیم نیست


طی مقاومت های زیاد بلاخره قبول کرد تنها برم

میخوام همه ی کارامو خودم انجام بدم

من که مریض و ناتوان نیستم

من به کمک کسی احتیاج ندارم

خودم میرم دکتر

ویزیت میشم

دارو هامو خودم میگیرم

آزمایشاتمو خودم انجام میدم

منم مث بقیه هم سن و سال هام، درس میخونم

ورزش میکنم

برای آینده ام برنامه ریزی میکنم

من با آدمای دیگه هیچ فرقی ندارم


البته بماند که بعد از موندن زیر آفتاب تابستون با دمای 40 درجه به غلط کردن افتادم که کاش با ماشین بابایی باهم میومدیم

آخه میدونید من یکم تنبلم هنوز گواهی نامه ام رو نگرفتم

بلاخره دکتر رو دیدم

وااااااااای عاشقشم

فوقالعاده مهربون

با وجدان

پر انرژی

با روحیه

هر بار میرم پیشش کلی انرزی میگیرم

پس از کلی عرق ریختن

و

تلاش بسیار

عائدم شد که بنده از خود دکتر هم سالمترم

و برای دست خالی بیرون نیومدن از مطب کم مونده بود یک عدد اردنگی نثاررم کنه



...(سوم)

نوک انگشت های پام سر شده

البته مطمئن نیستم 

شاید تلقین باشه

نمیدونم سرٍ یا من اینجوری احساس میکنم

وقت هایی که اینجوری میشه نمیگم ناراحت میشم

نه

فقط یکم فکرم درگیر میشه

خیلی بهتر کنار اومدم باهاش

دیگه از وجودش گلایه نمیکنم

به جرعت میتونم بگم روحیه و شادابی و که الان دارم قبل از این اتفاق نداشتم

اما وقتی اینجوری میشه انگار یکم میترسم

با خودم میگم سرور اینکه شوخی نیست

تو خیلی دیگه بیخیالی

دیدی....

دیدی بلاخره ی اتفاقی مافته

دیدی الکی نیست

اما در کل خوبم

و

دارم با سرخوشی تمام سیاوش گوش میکنم



خانم گل و بابایی هم رفتن شمال یکم خلوت کنن

از اونجایی که ما هم نقش نخاله رو ایفا میکردیم

ی تعارف خشک و خالی هم نزدن که مبادا باهاشون برم

دلم براشون  تنگ شده

جدیداخیلی بهشون وابسته شدم

...(دوم)

همه چی خوبه

زندگی بر وفق مراد 

البته این اخیرا اتفاقاتی برای خالی نبودن عریضه پیش اومد

که خالی از اعصاب خوردی نبود

اما حالم خوبه

کلا به نسبت قبل خیلی عوض شدم

تا جایی که کاری از دستم بر بیاد انجام میدم 

و دیگه کمتر بهش فکر کنم



ی گل خونه کوچیک  تو اتاقم درست کردم

جدیدا خیلی به گلها علاقه مند شدم

باهاشون حرف میزنم

بهشون میرسم

تو روحیه ام خیلی تاثیر گذاشتن

اون لحظه ای که دارم آبیاری شون میکنم

بهترین لحظه های توی روزم  به حساب میاد

خلاصه که عاشقشونم

"NORMAL LIFE" (اول)

تقریبا میشه گفت وضیعت نرماله

البته بعد پشت سر گذاشتن روز های پر اضطراب

و

پر استرس

الان میشه گفت همه چی آرومه

اصلا دوس ندارم بهش فکر کنم

فکر کردن بهش عذابم میده

فکر کردن به  اون حرف های مسخره که دیگران  سعی میکنن واسه دلداری دادن بهم بزنن, بدتر سوهان روحم شده

البته فکر کردن به ی سری حرف های خانم گل کمکم کرد تا بتونم خودمو جمع کنم

حرفاش دائم از تو ذهنم رد میشه

در حال حاضر حال جسمیم خوبه

هیچیییییییییییییییییییییییم نیست

خودم میدونم الان که این بیماری رو دارم حتی از ی آدمی که سرما خوردگی داره حالم بهتره

اما همش فکر میکنم این مربوط به الانه

بعد از گذشت چند سال حالم بدتر میشه

من میخوام مامان بشم

میخوام همه ی کارامو خودم انجام بدم

دوس ندارم نینیم فکر کنه مامانش مریضه

دوس ندارم شوهرم به چشم ی زن مریض منو ببینه 

من  میخوام همه چی همین جوری نرمال بمونه