مهمونی های مسخره ی ما...(هجدهم)

چقدر جو سنگینه

اینجور مهمونی ها با مزاجم سازگار نیست 

اینجا ی جورایی شبیه قفس شده واسم

با یک میله ای زخیم و آهنی دور گردنم

که داره خفم میکنه و عرصه رو بهم تنگ میکنه

حالم خوب نیست

حوصله ی هیچکس رو ندارم

 میخوام برگردم خونه

زودتر

یک دوش بگیرمو

تخت بخوابمو 

به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم

چرا هیچکس اینجا رو نمیخونه 

یا اگه میخونه

چرا هیچکس کامنت نمیذاره

دیگه کم کم دارم ناراحت میشم

اندر احوالات این چند روز ما...(هفدهم)

ازش متنفرم

یک شخصیت گربه صفتی داره...با ی ذوق و شوقی سیب زمینی ها رو واسش پوست کندم،

تشکر که نمیکنه هیچی، غر و لند کنان کوفتش میکنه...تو این چند روز که مامان و بابا نیستن نمیدونم چجوری میخوام تحملش کنم

کلا دستم نمک نداره

اون از خان باجی که کاملا نامحسوس یک جوری رفتار کرد که انگار تو خونش مزاحمم و باید رفع زحمت کنم...در صورتی که سر جمع یک ربع هم نشد که رفته بودم...اونم با کلی ذوق و شوق و البته یک گلدون حسن یوسف...کاملا نامحسوس گفت که میخواد بره بیرون و منم سر راه میرسونه خونه

اونم از خانم گل که با گوش دادن به حرف هام خیلی خوب آرومم کرد... من قصد درد  و دل کردن و سبک شدن رو داشتم و ایشون قصد گریه نداختن من...با اون حالم اصلا شرایط سفارش شنیدن و امر و نهی کردن رو نداشتم که خیلی خوب این دو کار در حقم انجام داد...از حرف زدن باهاش نه تنها آروم نشدم بلکه باعث شد بغضم بترکه.

همینطور هق هق کنان اومدم اینجا  تصمیم گرفتم بنویسمشون

تو اوج گریه هم که باشم با نوشتن آروم میشم

ی جورایی حکم همون آرامبخش رو واسم داره

قاب عکس...(شانزدهم)

به عکس روی دیوار خیره شدم

یک لحظه بغضم  گرفت 

به این فکر میکردم بعد از من فقط همین عکس ها میمونه

از مردن نمیترسم

ولی به این فکر میکردم که بعد از مرگم همه چی نابود میشه

بعد از چندسال که تو این دنیای مزخرف زندگی کردم از من هیچی باقی نمیمونه هیچی

فقط چند تا عکس

اولش شاید اطرافیان ناراحت بشن و گریه زاری کنن

اما بعد از مدتی اونا هم فراموشت میکنن

درست مثل آدم هایی که رفتن و من بعد از مدتی فراموششون کردم

و همشون تبدیل شدن به یک قاب عکس روی دیوار


پسر خاله جان...(پانزدهم)

امروز قرار بود خاله جانم بیاد خونمون

با توجه به اینکه خانم گل و بابایی هنوز از مسافرت دونفره ی چند روزشون برنگشته بودن

خب من خانم جایگزین خونه بودم و باید سور و سات یک مهمونی رو ردیف میکردم

همچی داشت خوب پیش میرفت که خاله جانم زنگ زد

گفت که امشب نمیتونن بیان

تقریبا تمام کار ها رو انجام داده بودم

خب به تبع یکم ضدحال خوردم

بعد از برگشت خانم گل و بابایی و جویا شدن حال خاله جان و پسر خاله جان دلم گرفت

خاله جان و شوهر خاله جان بر سر پاره ای از مشکلات سیاسی(خانواده ی شوهر خاله جان یا همان قوم الظالمین) اختلافات جده ای دارند

همانطور که خانم گل مشغول تعریف کردن ماجرا بود

یک لحظه به پسرخاله جان فکر کردم

شرایط خودم رو که موقع دعوا های خانم گل و بابایی به یاد آوردم، دلم گرفت

احساس همدردی میکردم باهاش

به نظر من بچه ها تو همچین شراطی خیلی اذیت میشن

پدر و مادر دعوا میکنن و بعد از چند روز هم مشکلشون رو باهم حل میکنن

اما همین چند روز واسه بچه خیلی سخت میگذره خیلییییی

برای من که سخت بود

میدونم برای پسرخاله هم سخته

چندباری که با خانم گل درد و دل کرده بود متوجه این  مسئله شدم

دمه غروب درحال صحبت و برنامه ریزی کنسرت هفته ی آینده بودم

که یادم آمد که خاله جان قبل تر ها به من سپرده بود که سوری سری دیگه که کنسرت خواستید برید پسر خاله ات رو هم با خودتون ببرید

اما موقع بلیط گرفتن هیچ یادم نبود که خاله جان همچین سفارشی به من کرده بود

پسر خاله ی من یک پسر کاملا سر به زیر و چشم و دل پاکی ست که بیشتر وقتش رو تو اتاق پشت کامپیوتر میگذرونه

دوست های پسر محدودی دارد چه رسد به دوست دختر

خلاصه که الان خیلی تو فکرشم

میدونم شرایطش خیلی مزخرف