زن...(بیست و هشتم)


 زن یعنی عشق در بند بند استخوان

زن یعنی عاشق بی دلیل

زن یعنی دوست داشتن محض

دوست داشتن بدون منطق

فقط دوست داشتن

فقط دوست داشته شدن

زن یعنی سر و پا احساس


و تو....

و تو که با چشمهایت عاشق میشوی

و با عقلت انتخاب میکنی

هیچ سهمی از این احساس نداری

هیچ نمی دانی عشق در بند بند استخوان یعنی چه!!

هیچ نمی دانی سر و پا احساس چیست!!


و من راضی از اینگونه آفریده شدن 

و تو حتی نمی دانی چه می گویم...

این چند روز خانومانه...(بیست و هفتم)

روز های آخر تعطیلات دو نفره گذشت

روز های بی دغدغه

بی استرس

خانومانه

مادرانه

دخترانه

صمیمانه

و

خالی از هر جنس مذکر


 

چند جایی  را سر زدیم

موزه

موزه ای که هیچ شباهتی به موزه نداشت

کاخ

کاخی که نمایه بیرون آن فقط شبیه کاخ بود اما داخلش...

استخر

مهمونی...

روز ها میزدیم بیرون و غروب برمیگشتم

بدون دغدغه ی اینکه ساعت چند است!!؟ 

بدون دغدغه اینکه فلان ساعت آقایان تشریف مبارکشان میاورند و باید تدارک شام ببینیم

 که ای وای آن یکی فلان غذا را دوست ندارد

 آن یکی غذای نونی لب نمیزند...


این چند روز خانومانه خیلی کیف داشت

از بیرون رفتن هایمان گرفته...

تا پیش هم خوابیدن ها و درد و دل کردن های آخر شب

با هیچ آدم دیگه ای تا این حد احساس صمیمت نمیکنم

با هیچ آدم دیگه ای انقدر کیف نمیکنم

من عاشق خانم گلم...

نوروز 94...(بیست و ششم)

روزهام بی روح شدن

مثل آفتاب پرستی شدم که هر لحظه یک رنگم

هر لحظه حالم عوض میشه

این لحظه شبیه یک لحظه قبل نیست....


از لحظه ی مزخرف تحویل سال

از دید و بازدید های مسخره و مضحک

از سر خوش بودن های الکی

متنفرم........


اما عاشق خونه ی عمو جونم

عاشق خوندنشو اون ساز زدنش

وقتی استانبلی میخونه...

تخته و کل کل های قبل و بعد بازی

قهوه و فال حافظ

مهمونی های خونه ی عمو جون شبیه مهمونی های دیگه نیست 


بهار همیشه برام قشنگ ترین فصل بوده

قدم زدن زیر بارون بهار از 14 سالگی بهترین حس بوده برام

اما الان... حتی از پشت شیشه هم که به باریدنش نگاه میکنم دلم میگیره

الان بارون بهار غمگین ترین اتفاق ممکنه 

دیگه بهار هیچ جذابیتی نداره

...(بیست و پنجم)

گز گزهام دوباره اومده سراغم

انگار غصه ها اینجوری سر باز میکنن

آخرین باری که رفتم پیش دکتر بهم گفته بود حالم خوبه

گفت که کم پیش میاد مریضی بیاد اینجا که حالش نسبت سال قبل بهتر شده باشه

من جزء اون معدود مریض ها بودم

اما حالا....

نمیدونم

فانتزی های دخترونه...(بیست و چهارم)

دلم ی روز دخترونه میخواد

دلم یکم شیطنت میخواد

دلم میخواد با یکی حرف بزنم

الان شدیدا به دو تا گوش احتیاج دارم

یکی که جدید نباشه

یک آدمی که از گفتن حرف هام بهش ابایی نداشته باشم

بتونم تمام حرف ها رو اونجوری که واقعیت داره 

اونجوری که هست 

همونجوری که دوست دارم بگم، بگم

حرفهام باعث نشه نگاهش نسبت به من و آدم هایی که میخوام ازشون بگم تغییر کنه

و

از این به بعد به چشم دیگه ای به من و اون آدما نگاه کنه

کسی که وقتی از مشکلاتم بهش میگم نصیحتم نکنه 

و

اشتباهاتم رو بهم گوشزد نکنه

حوصله ی شنیدن غر غر های منو داشته باشه

بدون گفتن این جمله ی تکراری و مسخره "نگران نباش درست میشه" آرومم کنه

منم از اینکه گوش های اونو انتخاب کردم واسه شنیدم حرف هام خوشحال باشم



اینم از فانتزی های من دیگه.........